محل تبلیغات شما

چکامه بر دوش



خب میخوام در سال جدید و این دوران خانه نشینی کرونایی چند تا فیلم و سریال خوب بهتون معرفی کنم که ببینید و حال کنید. شاید چندتا کتابم معرفی کردم ببینم وقت میشه یا نه

سریالی که توی این پست میخوام معرفی کنم سریال This is us  هست.

این سریال آمریکایی برای اولین بار در سال 2016 در شبکه ان بی سی پخش شده و در ژانر کمدی و درام هست. 
این ما هستیم

گروه بازیگران شامل ستاره‌های مانند میلو ونتیمیگلیا (جک)، مندی مور (ربکا)، استرلینگ کی براون (رندل)، کریسی متز ، جاستین هارتلی (کوین)، سوزان کلچی واتسون ، کریس سولیو و رون سیپاس جونز است.
this is us

داستان سریال درباره یک خانواده امریکاییه که سه تا فرزند دارن و زندگی اونها رو به نمایش کشیده از تولد تا دوران بزرگسالی. این سریال پر از زندگیه. در واقع خود خود زندگیه. خیلی راحت بی تکلف و صمیمی مسائل رو بیان میکنه، غم و شادی توش هست و از دیدنش واقعا لذت خواهید برد. نکته مهم و اصلی این سریال به نظر من هنر صحبت کردن افراد با همدیگه است. اینکه چجوری مسائل و مشکلاتشون رو با حرف زدن حل میکنن و چطور به همدیگه کمک میکنن. چیزی که توی خیلی از خانواده ها به شدت کمبودش احساس میشه.

ببینید و نظراتتون رو در مورد سریال اینجا به اشتراک بذارید


حدود نیمه های شب بود. دمیتری کولدارف ، هیجان زده و آشفته مو ، دیوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاقها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت ، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحه ی یک رمان بود. برادران دبیرستانی اش خواب بودند.

پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:

ــ تا این وقت شب کجا بودی ؟ چه ات شده ؟

ــ وای که نپرسید! اصلاً فکرش را نمیکردم! انتظارش را نداشتم! حتی … حتی باور کردنی نیست!

بلند بلند خندید و از آنجایی که رمق نداشت سرپا بایستد ، روی مبل نشست و ادامه داد:

ــ باور نکردنی! تصورش را هم نمی توانید بکنید! این هاش ، نگاش کنید!

خواهرش از تخت به زیر جست ، پتویی روی شانه هایش افکند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بیدار شدند.

ــ آخر چه ات شده ؟ رنگت چرا پریده ؟


ــ از بس که خوشحالم ، مادر جان! حالا دیگر در سراسر روسیه مرا می شناسند! سراسر روسیه! تا امروز فقط شما خبر داشتید که در این دار دنیا کارمند دون پایه ای به اسم دمیتری کولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسیه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خدای من!


تو در کمند نیفتاده‌ای و معذوری
از آن به قوت بازوی خویش مغروری

گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد
میسرت نشود عاشقی و مستوری

بهشت روی من آن لعبت پری رخسار
که در بهشت نباشد به لطف او حوری

به گریه گفتمش ای سرو قد سیم اندام
اگر چه سرو نباشد بر او گل سوری

درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفریب منظوری

تو در میان خلایق به چشم اهل نظر
چنان که در شب تاریک پاره نوری

اگر به حسن تو باشد طبیب در آفاق
کس از خدای نخواهد شفای رنجوری

ز کبر و ناز چنان می‌کنی به مردم چشم
که بی شراب گمان می‌برد که مخموری

من از تو دست نخواهم به بی‌وفایی داشت
تو هر گناه که خواهی بکن که مغفوری

ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد
حدیث عاشقی و مفلسی و مهجوری

به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری

چو سایه هیچ کس است آدمی که هیچش نیست
مرا از این چه که چون آفتاب مشهوری

نشاط و سرخوشی این تازه داماد خوشبخت و شاداب به سایر مسافران واگن نیز سرایت می کند و خواب از چشمشان می رباید ، و به زودی بجای یک شنونده ، پنج شنونده پیدا می کند. مدام انگار که روی سوزن نشسته باشد ، وول میخورد و آب دهانش را بیرون می پاشد و دستهایش را تکان می دهد و یکبند پرگویی می کند. کافیست بخندد تا دیگران قهقهه بزنند,می گوید: آقایان مهم آن است آدم کمتر فکر کند! گور پدر تجزیه و تحلیل! اگر هوس داری می بخوری بخور و در مضار و فواید هم فلسفه بافی نکن … گور پدر هر چه فلسفه و روانشناسی .

در این هنگام بازرس قطار از کنار این عده می گذرد. تازه داماد خطاب به او می گوید آقای عزیز به واگن شماره ی ٢٠٩ که رسیدید لطفاً به خانمی که روی کلاه خاکستری رنگش پرنده ی مصنوعی سنجاق شده است بگویید که من اینجا هستم !

اطاعت میشود آقا ولی قطار ما واگن شماره ی ٢٠٩ ندارد. ٢١٩ داریم.



داستان کوتاه : خوش اقبال از آنتون چخوف

قطار مسافربری از ایستگاه بولوگویه که در مسیر خط راه آهن نیکولایوسکایا قرار دارد به حرکت در آمد. در یکی از واگنهای درجه دو که در آن استعمال دخانیات آزاد است ، پنج مسافر در گرگ و میش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقایقی پیش غذای مختصری خورده بودند و اکنون به پشتی نیمکت ها یله داده و سعی دارند بخوابند. سکوت حکمفرماست. در باز میشود و اندامی بلند و چوب سان ، با کلاهی سرخ و پالتوی شیک و پیکی که انسان را به یاد شخصیتی از اپرت یا از آثار ژول ورن می اندازد وارد واگن می شود. اندام در وسط واگن می ایستد ، لحظه ای فس فس می کند ، چشمهای نیمه بسته اش را مدتی دراز به نیمکتها می دوزد و زیر لب من من می گوید: نه ، اینهم نیست! لعنت بر شیطان! کفر آدم در می آید.

یکی از مسافرها نگاهش را به اندام تازه وارد می دوزد ، آنگاه با خوشحالی فریاد می زند: ایوان آلکسی یویچ! شما هستید؟ چه عجب از این طرفها. ایوان آلکسی یویچ چوب سان یکه می خورد و نگاه عاری از هوشیاری اش را به مسافر می دوزد ، او را به جای می آورد ، دستهایش را از سر خوشحالی به هم می مالد و میگوید: ها! پتر پترویچ! پارسال دوست ، امسال آشنا! خبر نداشتم که شما هم در این قطار تشریف دارید. پترویچ می گوید: حال و احوالتان چطور است؟

ای ، بدک نیستم ، فقط اشکال کارم این است که پدر جان واگنم را گم کرده ام و من ابله هر چه زور میزنم نمیتوانم پیدایش کنم. بنده مستحق آنم که شلاقم بزنند. آنگاه ایوان آلکسی یویچ سرپا تاب می خورد و زیر لب می خندد و اضافه می کند پیشامد است برادر ، پیشامد! زنگ دوم را که زدند پیاده شدم تا با یک گیلاس آنیاک گلویی تر کنم ، و البته ترکردم. بعد به خودم گفتم حالا که تا ایستگاه بعدی خیلی راه داریم خوب است گیلاس دیگری هم بزنم. همین جور که داشتم فکر می کردم و می خوردم یکهو زنگ سوم را هم زدند … مثل دیوانه ها دویدم و در حالی که قطار راه افتاده بود به یکی از واگن ها پریدم. حالا بفرمایید که بنده دیوانه نیستم؟



ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده ای مرحبا

قافله شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا

بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی می رود اندر رضا

از در صلح آمده ای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا

بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا

گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا

آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمی می زنم
روز دگر می شنوم برملا

قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا

گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا

سعدی

پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:آقا پسر شما اینجاست.» 
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:این مرد که بود؟»

پرستار با حیرت جواب داد:پدرتون!» 
سرباز گفت:نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.» 
پرستار گفت:پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» 
سرباز گفت:میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»

پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:آقای ویلیام گری.» 
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.

 
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست

وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست

مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست

اگر پیشم نشینی دل نشانی
و گر غایب شوی در دل نشان هست

به گفتن راست ناید شرح حسنت
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست

ندانم قامتست آن یا قیامت
که می‌گوید چنین سرو روان هست

توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیرین دهان هست

بجز پیشت نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد آستان هست

برو سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاریست کان جا قدر جان هست


مهرت همچنان هست



 
تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم

پیرهن می‌بدرم دم به دم از غایت شوق
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم

ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی
برکنم دیده که من دیده از او برنکنم

خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه‌ایست
دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم

در همه شهر فراهم ننشست انجمنی
که نه من در غمش افسانه آن انجمنم

برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم

گر همین سوز رود با من مسکین در گور
خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم

گر به خون تشنه‌ای اینک من و سر باکی نیست
که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم

مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند
گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم

شرط عقل است که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم

تا به گفتار درآمد دهن شیرینت
بیم آن است که شوری به جهان درفکنم

لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا
این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم

کجا روم که بمیرم بر آستان امید
اگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستم

شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع
که برنخاست قیامت چو بی تو بنشستم

بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس
یکی منم که ندانم نماز چون بستم

نماز کردم و از بیخودی ندانستم
که در خیال تو عقد نماز چون بستم

نماز مست شریعت روا نمی‌دارد
نماز من که پذیرد که روز و شب مستم

چنین که دست خیالت گرفت دامن من
چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم

من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا
اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم

اگر خلاف تو بوده‌ست در دلم همه عمر
نه نیک رفت خطا کردم و ندانستم

بکش چنان که توانی که سعدی آن کس نیست
که با وجود تو دعوی کند که من هستم

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری




اگه دنبال فیلمی با موضوع متفاوت میگردید که شما رو به فکر فرو ببره "پلتفرم" رو به شما پیشنهاد میکنم.

این فیلم دارای صحنه های چندش اوری هست که شاید به مزاج بعضیها خوش نیاد اما پیامی که داره و سوژه ناب و جالبش متقاعدتون میکنه که اونو تا آخر ببینید .


ژانر: علمی تخیلی ترسناک مهیج

کارگردان: گالدر گازتلو_اوروتیا

تاریخ انتشار: 2019

زبان فیلم: اسپانیایی

توزیع کننده: نت فلیکس

امتیاز : 7/10


 the platform

فیلم از جایی شروع میشه که مردی داخل یه زندان به هوش میاد. این مرد خودش انتخاب کرده که به این زندان مخوف بیاد تا بتونه سیگار رو ترک کنه. غافل از اینکه انتخاب مرگباری کرده و دیگه کاری هم از دستش بر نمیاد. بیش از این توضیح نمیدم پیشنهاد میکنم ببینید و تامل کنید و بعد از دیدن فیلم نقد و بررسی اون هم توی اینترنت سرچ کنید و بخونید.جالبه.




بی تو حرامست به خلوت نشست

حیف بود در به چنین روی بست


دامن دولت چو به دست اوفتاد

گر بهلی بازنیاید به دست


این چه نظر بود که خونم بریخت

وین چه نمک بود که ریشم بخست


هر که بیفتاد به نیرت نخاست

وان که درآمد به کمندت نجست


ما به تو یک باره مقید شدیم

مرغ به دام آمد و ماهی به شست


صبر قفا خورد و به راهی گریخت

عقل بلا دید و به کنجی نشست


بار مذلت بتوانم کشید

عهد محبت نتوانم شکست❤


وین رمقی نیز که هست از وجود

پیش وجودت نتوان گفت هست


هرگز اگر راه به معنی برد

سجده صورت نکند بت پرست


مستی خمرش نکند آرزو

هر که چو سعدی شود از عشق مست


شانه برای زلف پریشان چه فایده؟

خانه برای بی سر و سامان چه فایده؟

بر ساقه های سوخته از زخم رعد و برق

رنگین کمان چه فایده؟ باران چه فایده؟

بادی که از حوالی یوسف گذر نکرد

گیرم رسید بر در کنعان.چه فایده؟

وقتی که چشم های کسی می کُشد تو را

چاقوی دسته نقره زنجان چه فایده؟

با یاد دوست غیر تلنبار بغض و آه.

هی گوش دادن شجریان » چه فایده؟


زلف پریشان



حامد عسکری


بیـــا شهــریــــور پیـراهنت ییلاق لک لک ها

صدای جاری گنجشک در خواب مترسک ها

بیا ای امن، ای سرسبز، ای انبوه عطر آگین

بیـــا تـــا تخـــــم بگذارند در دستانت اردک ها

گل از سر وا بکن ده را پریشان می کند بویت

و بــــه سمت تـــــو می آیند باد و بادبادک ها

تـــــو در شعرم شکوه دختـــــری از ایل قاجاری

که می رقصد – اگر چه – روی قلیان ها و قلک ها

تمــــام شهـــــر دنبــــال تواند از بلــــخ تا زابل

سیاوش ها و رستم ها فریدون ها و بابک ها

همین کــــه عکس ماهت می چکد توی قنـات ده

به دورش مست می رقصند ماهی ها و جلبک ها

کنار رود، دستت توی دستم، شب،خدای من !

شکــــوه خنده ای تــــو، سکوت جیر جیرک ها

مرا بـــی تاب می خواهند، مثل کودکی هامان

تو مامان، من پدر، فرزندهامان هم عروسک ها

تو آن ماهـــی که معمولا رخت را قاب می گیرند

همیشه شاعرانی مثل من، از پشت عینک ها

حامد عسکری


عسکری


ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن

آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر

خاکستر گداخته را زیر و رو مکن

در چشم دیگران منشین در کنار من

ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

راز من است غنچه ی لب های سرخ تو

راز مرا برای کسی بازگو مکن

دیدار ما تصور یک بی نهایت است

با یکدگر دو آینه را روبه رو مکن

فاضل نظری



کنار عکس تو پر از حال و هوای گریه ام
شکوه نمی کنم ولی پر از صدای گریه ام
شکوه نمی کنم ولی حریف دنیا نمی شم
مثل یه بغض کهنه ام جون می کنم وا نمی شم
برق کدوم ستاره زد تو چشمایی که یادمه
تو دل سپردی از ازل تو پر کشیدی از همه
حس کدوم فاصله بود که از رگ تو کنده شد
بین کدوم دقیقه بود که قلب تو پرنده شد
شکوه نمی کنم ولی دنیا فقط یه منظره س
تو اون طرف من این طرف فاصله مون یه پنجره س
تو قصه موندی همه شب تو ریشه بستی همه جا
اسم تموم کوچه ها سهم تموم آدما
من از هجوم خستگی حریف دنیا نشدم
کنار سفره ی زمین نشستم و پا نشدم

عبدالجبار کاکایی
پرواز پرنده


سلام دوستان چکامه بر دوش
امیدوارم حالتون خوب باشه. 

همونطور که میدونید حدود دوهفته است که هر روز یک قسمت از رمان در حال تایپم رو براتون آپ میکنم به نام: "فصل رسیدن". 
هر نویسنده ای دلش میخواد بازتاب نوشته هاشو بدونه منم دوست دارم نظراتتونو بدونم. میخونید؟ نمی خونید؟
اگه یه نفرم اعلام وجود کنه انگیزه ای میشه برای منِ نویسنده تازه کار! حتی شده بگید افتضاحه مزخرفه به فلان دلیل و بهمان دلیل هرچی که نشون بده خوندید
خدا رو چه دیدی شاید تو یه نفر دلیل اصلی من شدی برای یه نویسنده بزرگ شدن!
پس لطفا اگه میخونی نظرتو حتما بهم بگو. و بدون که خیلی خیلی برام مهمه

اگر هم رمان رو نخوندی توی قسمت لینکهای مرتبط همین پست برات لینک صفحه اول رمان و لینک موضوع رمان رو گذاشتم. این رمان یه رمان عاشقانه و تقریبا معماییه. لطفا اگه وقت داری و به رمان علاقه داری بخون و نظرتو همینجا بهم بگو وقت زیادی ازت نمیگیره چون فقط چند صفحه اش فعلا آپ شده.

ممنونم از همه تون
توی نظر سنجی وبلاگ هم حتما شرکت کنید
مشتاقانه چشم دوختم به بخش نظرات


تا نهان سازم از تو بار دگر راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه نازآلود نرم و سنگین حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهشی جانسوز، از خدا راه چاره می جویم
پارسا وار در برابر تو سخن از زهد و توبه می گویم

آه…هرگز گمان مبر که دلم با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود دروغ، کی ترا گفتم آنچه دلخواهست

تو برایم ترانه می خوانی، سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانه تو از جهانی دگر نشان دارد

شاید این را شنیده ای که ن در دل آری » و نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند، رازدار و خموش و مکارند

آه من هم زنم ، زنی که دلش در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف، دوستت دارم ای امید محال

فروغ

آخرین جستجو ها

دانلود نمونه سوال پایه ششم ابتدایی ساعت مچی فانتزی عروسکی کارتونی کودکانه بچه گانه پسرانه زنانه دخترانه 2021 خبر سرا هدف تی وی تابش cticapexce maganrephar هوا چه غریبانه تاریک است زندگی من پایگاه اینترنتی هیئت متوسلین به اهل بیت(ع) مسجد جامع تنیان